gallery image

کشتار زندانیان سیاسی, سال 67

جلال حسنی, کارگری که قهرمانانه, تسلیم جنایت ضد بشری جمهوری اسلامی در سال67 نشد

هر روز که از خواب بیدار میشوم , با اینکه سالها از تابستان شوم 67 میگذرد, کابوس قتل وعام زندانیان سیاسی توسط جمهوری اسلامی مرا آشفته میکند. نمی توانم لحظه ای انسانهائیکه تمام وجودشان لبریز از عشق به کارگران و زحمتکشان بود, جدا شوم. برای آنان نه قهرمان بودن جائی داشت نه ترس و وحشت از مرگ, دغدغه آنها, ترس از نهادینه شدن کشتار, غارت و چپاولگری بود. سردمداران جمهوری اسلامی با مغزهای گداخته در کوره مذهبی قرون وسطائی برای دوام حکومت مذهبی و پرکردن جیبهای گشاد خونینشان, نه انسان می شناسند و نه انسانیت در باورشان است. باورشان همبستری با حوریان و قلمانان در بهشت است. باورشان, به خاک و خون کشیدن لاله های سرخ کارگران و زحمتکشان است, باورشان کشتن منافق, کافر,  مرتد و محارب, با غسل و وضو قبل و بعد از آن و سرمست شدن از بوی خون قربانیان همچون مولایشان است.
ابعاد جنایات ضد بشری جمهوری اسلامی در مورد زندانیان سیاسی چنان گسترده است, که نام بردن از تعدادی از طراحان و عاملان اجرائی آن, نه عمق فاجعه را تغییر و نه ماهیت واقعی آنرا تحت تاثیر قرارمی دهد. اساس چنین جنایتاتی در ایدئولوژی و ساختار حکومتی اسلامی تهفته وکل سیستم را مسئول ومجریان آن شریک جرم می باشند.
5 مرداد سال 67 آسمان گوهردشت کرج تیره و تار شد و همانند اختاپوس مزرها را درهم شکافت و  پهنه  ایران را پوشاند. 6 مرداد حاکمان شرع  و زندانبانان جمهوری اسلامی, زندان رحائی شهر را قرق کرده و ناقوس قتل و کشتار لاله های سرخ کارگران و زحمتکشان را بصدا درآورند. مجاهدین خلق دربند با حکم شرعی "منافق و محارب", یکی پس از دیگری پرپر شده و شبانه با کامیونهای به صف کشیده به نقاط نامعلوم برده می شدند.
5 شهریور قرعه بنام کمونیستها و چپها  از آستین جمهوری اسلامی سر برآورد.خاورانها در سکوت مرگبار شب, از صدای بلدزرها به لرزه درآمدند. خانواده های زندانیان سیاسی در نگرانی مرگبار و مردم در بهت حیرت, فرو رفتنه و  در عالم بیخبری از چنین جنایات وحشتناک شوکه شده بودند. دیری نگذشت, خاوران بصدا درآمد و خبر جنایت را به گوش همگان رساند و فریاد زد که عزیزانتان در پیش من آرامیده اند.
خانواده ها با ناباوری از خود می پرسیدند, چه بلائی بر سر فرزندانمان آورده اند مگر اینها حکم نداشتند و مگر قرار نبود آنها به آغوش خانواده هایشن برگردند؟ حتا برخی از خانواده ها در تدارک جشن و به انتظار آزادی عزیزانشان ثانیه شماری میکردند. غافل از اینکه حاکمان اسلامی سودای دیگری در سر داشتند. سودائی که از یک طرح وبرنامه دقیق و از پیش تعیین شده حکایت داشت. جمهوری اسلامی با طرح و نقشه به آموزش کادرهای امنیتی و زندانبانان مشغول بود. زندانبانان میگفتند: " ما زندانها را میخواهیم تخلیه کنیم و دیگر نمی خواهیم زندانی داشته باشیم". حمهوری اسلامی که پیروزی در جنگ و دعوت ازسرمایه بین المللی برای ساخت ویرانه های جنگی در بوق و کرنای دروغین می دمید, غافل از اینکه به شکست در جنگ واقف بود وبرای حذف زندانیان سیاسی, ثانیه شماری میکرد.
بعد از تصویب قطعنامه 598 شورای امنیت سازمان ملل مورخه 29 تیرماه 1366, سازمان زندانها, وزارت اطلاعات و اطلاعات سپاه به شناسائی مجدد زندانیان سیاسی و جابجائی آنها در زندانها و بندها اقدام نمودند. بسیاری از زیرحکمی ها اعدام و مسئله  ملی کشها را بنوعی حل شد. با پزیرش قطعنامه متارکه جنگ و نوشیدن جام زهر توسط خمینی, در تاریخ 37 تیرماه 67 تمامی زندانها در بایکوت خبری قرار گرفتند و مرحله نهائی برای حذف مخالفین بالقوه در زندانها در دستور روز قرار گرفت. با عملیات فروغ جاویدان (مرصاد) در 3 مرداد 67  فرمان قتل و عام زندانیان سیاسی توسط خمینی صادر و با تشکیل کمیته عفو " کمیته مرگ" بسیاری از زندانیانی که از زندان آزاد شده و کنار خانواده هایشان زندگی میکردند دوباره به دادستانی و زندان فرا خوانده شدند و کمیته مرگ بدون معطلی به قتل و عام زندانیان سیاسی گذشته و حال پرداخت.
کشتار زندانیان سیاسی, از زندان گوهر دشت و با محاکمه مجدد اعضای و هواداران سازمان مجاهدین شروع شد. از آنجا که سازمان مجاهدین بصورت متشکل در مقابل جمهوری اسلامی قد علم کرده بود, ریشه سولات بر اساس وفاداری تشکلاتی و نزدیکی ایدئولوژیک زندانی به آن بود. برخلاف مجاهدین, سازمانها و تشکلهای کمونیستی و چپها, بخصوص فدائیان خلق که  عملا وجود خارجی نداشتند, ریشه پرسشها از این طیف, بر محور چگونگی برخورد با گذشته و  اعتقادات مذهبی فرد زندانی قرار داشت. با این همه, حکم خمینی با استناد به گزارش زندان و مراحل بازجوئی صادر و جواب به سوالها چندان تاثیری در محکمه نداشت.
 طرح سوال برای مجاهدین:
اتهام تو چیست؟
اگر زندانی اسم سازمان مجاهدین خلق را بطورکامل می گفت, روانه کشتارگاه میشد.
اگر زندانی اسم کامل سازمان را نمی برد. سوال جدید طرح می شد.
سازمانت را قبول داری؟
اگر زندانی در جواب میگفت: به سازمان انقتاد دارم و یا من یک هوادار ساده بودم. باز حکم اعدام محرز بود.
اگر زندانی در جواب می گفت: من سازمان منافین را قبول ندارم. سوال دیگر به زندانی تحمیل می شد.
سازمان منافقین را محکوم میکنی و آیا حاضری مساحبه کنی؟
اگر زندانی میگفت: بله, محکوم میکنم ولی در مصاحبه شرکت نمی کنم. حکمش اعدام بود. اگر زندانی هردو شرط را می پذیرفت. سوال جدیدی مطرح می شد.
در جنگ با منافقین و کفار شرکت میکنی و آیا حاضری منافق زندانی را اعدام کنی؟ اگر جواب منفی بود باز اعدام در انتظار زندانی بود. اگر تائید میکرد اینبار گزارش زندانبان به سراغش می آمد. در نهایت شرکت در مراسم حکومتی.
طرح سوال برای کمونیستها و چپها ( غیر مذهبی ها).
به چه اتهامی دستگیر شدی؟
اگر زندانی بغییر از" اکثریت و حزب توده ",  درجواب اسم کامل سازمان را میبرد و میگفت: "گذشته و ایدئولوژی سازمان را قبول دارم." در ردیف اعدامیان قرار میگرفت. اگر در جواب میگفت: شناختی از سازمان ندارم و من یک هوادار ساده بودم. سوال دیگری مطرح میشد.
مارکسیست را قبول داری؟ باز اگر زندانی در جواب میگفت: مارکسیست و کمونیست و یا سوسیالیسم هستم حکم ارتداد در موردش جاری میشد.
اگر میگفت: من مارکسیست را قبول ندارم باز سوال دیگری مطرح میشد.
مسلمانی؟
اگر زندانی جواب مثبت می داد سوال دیگری مطرح میشد.
نماز میخوانی؟
باز هم اگر, جواب مثبت بود با گزارش زندان تطبیق می شد ولی اگر میگفت: نه من نماز نمی خوانم. سوال بعدی طرح میشد.
نماز خواهی خواند؟
اگر جواب, مورد نظر حاکم شرع بود, مراحلی را طی میکرد. اگر میگفت من نماز نمی خوانم ضربات شلاق تا حد مرگ در انتظارش بود. بعد از تحمل ضربات شلاق و اقرار به خواندن نماز, باز گزارش زندان حرف آخر را می زد.
مواردی نیز در طرح وجواب سوال وجود داشت:
 مسلمانی؟
اگر زندانی در جواب, میگفت: من شناختی از اسلام ندارم و مارکسیست هم نیستم. از طرف حاکم شرع سوال دیگری مطرح میشد.
آیا پدرت مسلمان است و یا نماز می خواند؟
اگر زندانی میگفت: آره, پدرم مسلمان است. حکم ارتداد اعمال میشد.
اگر میگفت: نمی دانم که پدرم مسلمان است یا نه , ولی ندیدم که پدرم نماز بخواند. در اینصورت سوال نهائی مطرح میشد.
مسلمان خواهی شد و نماز خواهی خواند؟
باز اگر جواب " نه " بود. حکم, حکم کفر و ارتداد بود.
اگر زندانی می گفت نمی دانم و باید مطالعه کنم. در این صورت گزارش زندان تعیین کننده می شد.
در نهایت حتا اگر تمامی جوابهای طبق انتظار حاکم شرع بود, گزارش زندان, و نظر دادستان نتیجه حکم را مشخص می کرد.
حال خلاصه ای از مشاهداتم از سال 66 تا 68 :
در سالن 6 زندان اوین زندانی بودم و شاهد تغییراتی از اواسط سال 66  در اوین شدم. همزمان با تصویب قطعنامه شورای امنیت سازمان ملل, رژیم دست به تغییر و تحولاتی در زندان اوین زد و شناسائی مجدد و جابجائی زندانیان شروع شد.  تلویزیون از بند خارج و روزنامه های دولتی ممنوع شدند. اعتراضها و اعتصاب غذا در سالن متداول شد. رفتار نگهبانان نشان از انتظار وقایعی بود. ملاقاتها دست و پا شکسته صورت میگرفت. با اینکه بند در بایکوت خبری قرارداشت, خبرهائی بداخل درج می کرد. ملاقات شوندگان حکایت از درج مجلس ترحیم زندانیان اعدامی در روزنامه های دولتی می کردند. خانوادها با نگرانی در خواست " مصاحبه" از زندانی در قبال آزادی می نمودند. خبرهائی نیز از طریق نگهبانان درز می کرد. یکی ازخبرها این چنین بود: نگهبانی میگفت: "فکر نکنید ما شما را بحال خود رها کرده ایم. بما گفته اند کاری نکنید, تا موعدش برسد.". در میان برخی از خانواده ها شایعاتی در گرفته بود که بعد از خمینی همه را خواهند کشت, نگهبانان نیز به این خبر اقرار می کردند. با توجه به فعل و انفعالات زندان و اخبار, بنظر می آمد, رژیم نقشه شومی در باره زندانیان سیاسی در سر دارد.
حول و حوش پذیرش  قطعنامه شورای امنیت سازمان ملل توسط جمهوری اسلامی ما را به یکی از بندهای پائین 325 انتقال دادند. در بند جدید تعدادی از زندان گوهردشت بودند. در این بند از مجاهدین خبری نبود, فقط یک نفر مذهبی از گروه فرقان و همچنین امیر انتظام از گروه نهضت آزادی بود. بایکوت خبری بشدت اعمال و ملاقاتی در کار نبود.  روزی خبری دردناک از گوهردشت رسید, خبر جدی گرفته شد اما مورد بررسی قرار نگرفت. تا اینکه در اوایل شهریور تعدادی را از  بند بردند. روز بعد یکی از اعضای اکثریت بنام احمد قویدل را صدا کردند و او با پیغام زندانبان برگردانده شد. او پیغام " آزادی از زندان و فعالیت علنی اکثریت در چارچوب جمهوری اسلامی" را با توده ای ها و اکثریتیها به اشتراک گذاشت. این پیغام به دیگر زندانیان نیز درز کرد. زندانیان دریافتند که کشتار جدیست. بحث در مورد نحوه برخورد درگرفت. من ویکی از همبندیهایم بنام جلال حسنی که کارگر و هوادار سازمان چریکهای فدائیان اقلیت با 5 سال حکم و سال 64 دستگیر شده بود, گفت و گو کردیم. محور گفتگو در مورد برخورد به سوالات و همچنین امکان انتقال خبر توسط کسی به بیرون از زندان بود. جلال بدون معطلی گفت: " من تصمیمم را گرفته ام  و از مارکسیست و سوسیالیسم آرمان رهائی کارگران دفاع خواهم کرد." او نیز همانند بسیاری شهید راه کارگران و زحمتکشان شد.   
تقریبا جز آخرین نفرات بودم که صدا کردند و به دم در اطاق " دادگاه" بردند. دادستان گفت او را ببرید. مرا بردند در اطاقی  که چند نفر دیگر هم بود. برگه ای روی صندلی گذاشتند که پر کنم. بعد از اسم و محکومیت ردیف اتهام رسید. من این سوال را چنین پر کردم: " فعالیت شورائی و مخالفت با حکومت". در مورد سوال دینی نوشتم: " نماز نمی خوانم و مارکیسیست هم نیستم.". دوباره مرا به داخل اطاق که دادگاه میگفتند بردند. در آن اطاق 5 الی 6 نفر بودند. حاکم شرع پرسید:
 اتهامت چیست؟ گفتم طرفدار شورا هستم.
گفت تو جمهوری اسلامی را قبول داری؟ گفتم: " نه و دعوا هم ندارم.".  
گفت: " نماز میخوانی؟".  
گفتم: " نه."  
گفت : "نماز خواهی خواند یا نه؟"  گفتم: " نمی دانم."
نیری گفت ببریدش. دادستان اشراقی در حالی که مرا حول مداد برگشت به نیری گفت: "حاج آقا میخونه" و اینرا دوبار تکرار کرد. در حالیکه از حرکت اشراقی گیج شده بودم مرا از اطاق بیرون کرد. نگهبانان, مرا همراه تعدادی به بند    برگرداندند. در آنجا مدتی بودیم تا اینکه روزی مصطفی یکی همبندیها پیشم دراز کشید و گفت تصیم دارند همه را بکشند. قرار است راهپیمائی بشه, گفتند, کسانیکه در راهپیمائی شرکت کنند, آزاد شوند. روزی حامد جریان دادگاهش را گفت. متوحه شدم, که سوالهای من واو شبیه هم بوده و جوابها هم نزدیک به هم . او در جواب سوال " مسلمان خواهی شد؟" گفته بود: " الان نمیتونم بگم و من باید مطالعه کنم.". حامد گفت: " من فکر می کنم که باید یکی بره بیرون." فکر کردم این شانسیست که میتواند واقعیات موجود را به بیرون ببرد, از پیشنهادش استقبال کردم و گفتم: " مطمئنی که میتوانی آزاد شوی. گفت: "فکر کنم.".  تا اینکه روزی در بهمن ماه تعدادی را برای راهپیمائی صدا کردند. تقریبا بند خالی شد. من و ناصر که از فعالان شورای بیکاران تهران بود به سلولی در آسایشگاه ( 209) بردند. ما دونفر بیخبر از همه جا در سلول ماندیم تا اینکه در  اوایل اردیبهشت 68 زندانبان در سلول را باز کرد و وارد اطاق شد. زندانبان گفت: " شما می خواهید آزاد شوید یا می خواهید بمیرید؟". او ادامه داد و گفت: " مصاحبه اختیاریست و هر چه دلتان خواست میتونید بگید." او رو بمن کرد و گفت: " بیا مصاحبه کن و آزاد شو.". در جواب گفتم: "من مصاحبه را قبول ندارم.". از ناصر پرسید: تو مصاحبه میکنی؟". ناصر گفت: " آره.".  زندانبان یکه خورد مثل اینکه در خواب هم نمی دید. اما ناصر در ادامه گفت : " من مصاحبه میکنم , بشرط مصاحبه زنده." زندانبان یکه خورد و با تحکم گفت: "خیلی زرنگی!" بعد زندانبان بیرون رفت و نگهبان در را محکم بست. در این مدتی که ما در سلول بودیم , نوع صدا کردن و زمان بردن زندانیان در سلولها نشان میداد که زندانی را به اعدام می برند اما از اعدام دسته جمعی خبری نبود. 8 خرداد بود که بار دیگر در سلول باز شد و گفتند: وسایلتان را جمع کنید.".  ناصر گفت: " دارند آزادمان میکنند.". گفتم: " معلوم نیست.". ولی حرف ناصر درست بود. مرا بردند دوباره با پرسنامه. در یک بند پرسشنامه آمده بود: آیا جمهوری اسلامی را قبول داری؟ من نوشتم: " جمهوری اسلامی را قبول ندارم ولی بر علیه اش هم کاری نمیکنم."
این بود برداشتها و گوشه ای از مشاهداتم از کشتار ضد بشری جمهوری اسلامی در زندانهای قرون وسطائی که بهترین فرزندان کارگران و زحمتکشان را در دستجات چند نفره به جوخه های اعدام سپرد. چطور میشود قهرمانانی که هنور مفز و وجودم را فراگرفته, فراموش شوند.  قهرمانانی که با دفاع از آرمان کارگران و سایر زحمتکشان سر از پا نمی شناختند و در آرزوی دنیائی عاری از استثمار و بهره کشی حان خود را فدا کردند. قهرمانانی که با خون خود رژیم پوسیده و قرون وسطائی را به تمسخر گرفتند و ناقوس سرنگونی جمهوری اسلامی سرمایه داری را سر داده و آزادی, برابری و عدالت اجتماعی و بنای سوسیالیسم و دموکراسی توده ای را سردادند . یاد و خاطره تمامی جانباختگان گرامی و پاینده باد.
=====================
============
=====

No comments:

Post a Comment