gallery image

Saturday 6 June 2020

شکنجه تا دم مرگ , در احکام شرعی " جمهوری اسلامی" : بخش اول


 شکنجه تا دم مرگ در" احکام شرعی" جمهوری اسلامی
بخش اول : شکنجه های جسمی

شکنجه روحی و جسمی واقعیتیست بسیار دردناک و ضد انسانی, همچون طاعونی که ریشه در ساختار رژیمهای دیکتاتوری و توتالیتر بخصوص رژیم سرمایه داری جمهوری اسلامی دارد. حتا در دولتهائیکه که خود را ملزم به رعایت کنوانسیون ملل متحد علیه شکنجه می نامند, بطور سیستماتیک, شکنجه اعمال میشود. متن کنوانسیون, در دهم دسامبر 1984 , توسط مجمع عمومی سازمان ملل تنظیم و بدنبال تصویب آن در 26 ژوئن 1987 به مرحله اجرا درآمد. تاکنون 159 کشور به این کنواسیون پیوسته و جمهوری اسلامی از جمله کشورهائیست که در این کنوانسیون عضویت ندارد و این موضوع راه را برای قانونی کردن شکنجه, در لوای احکام فقه وشرعی از قبیل شلاق زدن , قطع عضو, سنگسار و... باز گذاشته است.
در بخش اول این نوشتار سعی کردم, شکنجه های جسمی را که خود درگیر بوده و یا شنیده ام شرح دهم, هر چند شکنجه های جسمی و روانی به موازات هم انجام و از هم تفکیک ناپذیرند, با اینحال برای درک عمق اثرات شکنجه در جسم وروان  سعی کردم بطور جداگانه مورد بررسی قرار دهم.
از آنجا که اساس حکومت در جمهوری اسلامی, بر تمرکز قدرت در ولی فقیه بنا نهاده شده است و قوه قضائیه تحت امر ولایت فقیه است بنابراین, شکنجه مخالفین و زندانیان سیاسی را نمی توان از سیستم حکومتی جدا نمود. بنابراین شرکت مستقیم حاکم شرع  باعنوان نماینده ولایت فقیه  و دادستان بعنوان مدعی الموم در رهبری و اعمال شکنجه امری حیاتی برای حفظ رژیم است. از آنجا که هر گونه فعالیت سیاسی و اجتماعی درراستای اهداف و عملکرد جمهوری اسلامی نباشد, بعنوان مخالفت با حکومت خدا و ولی امر و عامل بلاد کفر قلمداد شده و متهمین به شنیعترین شیوه, که اهدافی جز " گرفتن اعتراف, پرونده سازی و شکستن روحیه و شخصیت زندانی برای سرکوب مخالفین و در نهایت ارعاب جامعه" تا دم مرگ شکنجه میشوند. برای اثبات چنین ادعائی کافیست, به اولین دادگاه خود در اتاقی که فقط حاکم شرع و دادستان قرار داشت, اشاره کنم. به حاکم شرع گفتم: به شکنجه های اعمال شده بر من اعتراض دارم که با هیج موجود چنین برخورد نمی شود دستهایم لمس شده و کتفهایم بی حس شده اند و انگشتم در حال افتادن و ناخنم پرت شده. گفت: " برای اثبات اتهام, حکم شرعی "حد" تا دم مرگ مجاز است. تو مقاومت میکردی تا اینکه مسئول تشکیلات " ارجمندی" گفت: " ما اورا نمی شناسیم و عضو تشکیلات نیست." ما نیز به نتیجه رسیدیم که تو کاره ای نیستی." نقل قول فوق اثبات میکند که حاکم شرع بطور مستقیم در اعمال شکنجه تا دم مرگ شرکت مستقیم دارذ."
الف : محل و نحوه دستگیری:
غروب 9 آبان سال 1364 مقابل درب ورودی محل زندگیم, توسط تعدادی افراد مسلح دستگیری شدم.  در حالیکه یکی از ماموران اسلجه کمری  روی شقیقه ام گذاشته بود, دو نفر دستهایم را  از پشت گرفته و نفردیگری با مشت و لکد مرا مورد حمله قرار داد. از شدت ضربات مشت چشمانم به تاریکی رفت و سرگیجه گرفتم. کشان کشان به مسجد محل بردند و در گوشه ای مرا نگه داشتند. سرتیم عملیاتی گفت: " به دختر مردم متلک میگی؟ من با سدای بلند گفتم: در این محل همه مرا میشناسند این وصله ها به من نمیچسبه.". بعد از دقایقی دستها و چشمانم را بسته و در عقب ماشین سواری انداختند و به کمیته مشترک بردند. در آنجا لباسهایم را درآورده و لباس زندان پوشاندند. بعداز  گرفتن عکس و انگشت نگاری, فرم مشخصات دادند. بعد از نوشتن آدرس و نام و نام فامیلی جای اسم مستعار را خالی گذاشتم. بازجو ورقه را با عصبانیت برداشت و گفت:" همش همین, ما اسم ترا نمی خواهیم ما ارتباطاتت و اسم مستعارت را میخواهیم." گفتم: " مرا برای چی گرفتید. حتما اشتباهی شده" گفت: "همه میگن مرا اشتباهی گرفتید" او.رفت و با یک آلبوم عکس برگشت. گفت: " کدام یک از اینها را میشناسی." کمی چشم بند را بالا زدم و گفتم:" برای چه اینها را بمن نشان میدهید من که اینها را نمیشناسم." بازجو گفت:: حتما خودت را هم نمی شناسی؟!" و ادامه داد خیلی ها گفتند ما کسی را نمی شناسیم و بعد زبانشان باز شد. بدبخت دهاتی در مورد تو خیلی اطلاعات داریم و تو هم بما اطلاعات خواهی داد. گفت: "این رو ببرید و زبانش را باز کنید." مرا بردند به اتاقی که یک تخت داشت.
ب: شکنجه با کابل و شیلنگ بطور همزمان:
در اولین شب مرا روی تخت خوابانده و دستها و پاهایم را به تخت بستند. با شیلنک به کف پاهایم زدند. بعد از چندین ضربه مرا رها کرده و رفتند. بعد از مدتی برگشتند و سربازجو پرسید: " اسم مستعارت چیه؟" گفتم:" اسم مستعار ندارم.:و شلاق زدن ادامه پیدا کرد. ذر اثر درد ضربات شلاق سکوتم شکسته شد و شروع کردم به دادزدن. بعد از مدتی مرا از تخت باز کردند و مجبور کردن که در گوشه همان اتقاق درجا قدم زنم. بعد از چند دقیقه دوباره شلاق زدن ادامه پیدا کرد. ضربه های اولیه شلاق بسیار سوزش آور بود و در ادامه درد به سوزش اضافه میشد. تعداد ضربات را نمی شمردم و سعی میکردم یاد بگیرم که چگونه ضربات را تحمل کنم. از رفتار بازجوهاه فهمیدم, اگر داد بزنم شکنجه گران فکر میکردند, شلاقها داره اثر میکنه و تشدید میکردند. با تشدید ضربات پاهایم زودتر بی حس می شد. آنها می گفتند:" تا کی می خواهی مقاومت کنی بالاخره زبانت باز خواهد شد. " وقتیکه سکوت کردم, شکنجه گران گفتند:" دیگه بیحس شده." بعد  از سه بار تکرار مرا از تخت باز کرده وپاهایم که پر از خون بود پانسمان کردند. نزدیکیهای صبح که شد, مرا در راهرو گذاشتند. چند ساعت بعد برگشتند و مرا با خود به اتاقی بردند و افرادی آمدند و رفتند. بازجو گفت: " تو لو رفتی بدبخت. اقرار کن و اسم مستعارتو بگو و خودتو خلاص کن." متوجه شدم که تنها نیستم و کسانی که مرا میشناسند, دستگر شده اند, گفتم: " زمان انقلاب منم مثل خیلی ها سمپات فدائیان بودم و بعد رفتم فعالیت شورائی کردم و حالا به زندگی چسبیده ام." گفت:" نه این خیلی چموشه." مرا دوباره به اتاق شکنجه با شلاق برگرداندند.
اینبار بعد از بستن به تخت, دو نفری, یکی با شیلنک, درست بین انگشتها و کف پاهایم می زد و دیگری با کابل به پشتم. بعد از چندین ضربه و خونین شدن پاهایم, از تخت باز کردند و مجبور کردند درجا بزنم, من امتناع کردم و شکنجه گر گفت:" اگر قدم نزنی پاهات سیاه میشه." آنها رفتند بعد ار ساعتی برگشتند. دوباره دونفری شروع کردند به شلاق و کابل زدن. این عمل چند بار تکرار شد تا اینکه بدنم و پاهایم بی حس شد. پانسمانچی ها که دو نفر بودند آمدند پاهایم را پانسمان کردند. نزدیکی های صبح مرا به راهرو بردند و برایم غذا آوردند. زیر ضربات شلاق و کابل بسیار تشنه میشدم و احساس میکردم پاهایم را از دست میدهم. بعد از مدتی استراحت, مرا به اتاقی بردند, باز تعدادی آمدند و  یکی گفت: " آره خودشه." باز جو گفت: ما از چند سال پیش بعد از دستگیری زنجان دنبال تو بودیم تو معلومه از کادرهای مخفی هستی." پس توآنها را نمی شناسی؟" گفتم: " من که گفتم زمانی سمپات بودم و بعد فعالیت شورائی داشتم. کسانی هم که دستگیر شده اند ربطی بمن ندارد و من هرگز عضو یک سازمان نبودم و ارتباطی باکسی ندارم. اگر کسانی هم در رابطه با من حرف زده از روی ترس بوده. در ادامه گفتم:" زمانی چند نفری بودیم که بعنوان محفل دور هم می نشستیم و صحبت میکردیم  ما نه فدائی بودیم نه ارتباط تشکیلاتی داشتیم و بعد هم هرکدام رفتیم به دنبال زندگی." بازجو گفت: بلند شو و تو آدم بشو نیستی فقط باید زیر کابل از زبانت حرف بکشیم". با اینکه من ارتباطی نداشتم با این حال از این لحظه فهمیدم که آنها اطلاعاتی را جمع آوری کرده اند ولی میخواهند از زبان من بشنوند. دوباره مرا به همان اتاق تخت بردند. اینبار سه نفری و بطور همزمان یکی با کابل به کمرم و دومی با شیلنگ به پاهایم و سومی با شیلنک به سرم می زد.  ضرباتی که بسرم میخورد مرا دیوانه کرده بود و بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر میشد و ضربات کمر و پاها را کمتر احساس می کردم. با عصبانیت گفتم: "به سرم نزنید دارم دیوانه میشم." بازجو با خنده ای تمسخر آمیز گفت: " ما می خواهیم ترا بکشیم حکمش هم داریم تو بفکر سرت نباش یا زبان باز میکنی یا زیر شلاق می کشیمت." زدن ادامه پیدا کرد, تا از حال رفتم. مرا از تخت باز کرده و به حال خود رها کردند. شکنجه در همان شب سه بار ادامه پیدا کرد. بعد پاهایم را پانسمان کردند و به راهرو برگرداندند.
 خون زیادی از بدنم رفته بود و بی رمق و بی حال شده بودم. روز بعد کسی بسراغم نیامد. احساس کردم, مرا به حال خود رها کرده اند, اما شب بعد و با عصبانیت به سراغم آمدند و کشان کشان بردند. بازجو پرسید: حرف میزنی یا نه؟" گفتم" من طرفدار کارگر و شوراه هستم و با جمهوری اسلامی هم مخالفم." بازجو گفت:" ما کاری نداریم که تو مخالف هستی یا طرفدار شورا و حتا عضو چریکها. ما ارتباطات تشکیلاتی و اسم مستعارت را می خواهیم." من سکوت کردم. آنها مرا برده و به تخت بستند. اینبار نیز شکنجه توسط سه نفر شروع شد. از شدت درد ضربات بر سرم دیوانه شدم و با قدرت هرچه تماتر توانستم طناب دستهایم را پاره کنم. آنها بسرم ریختند و دستهایم را با دستبند به تخت بستند و با شدت تمام به پاهایم و پشتم کابل زدند. در اثر این ضربات ناخ انگشت کوچکم از ریشه پرید و پاهایم باد کرد من احساس میکردم که به پاهایم باد میزنند. بعد از مدتی بی هوش شدم. مرا با خود برای پانسمان بردند. تمام ناخنهایم مثل گچ سفید شده و بر اثر باد پا دو انگشت پای راستم پیدا نبوند. پانسمانچی گفت: "ما ترسیدیم که انگشتات قطع بشن. "پانسمان کردند مرا دوباره به راهرو بردند. از شدت درد نمیتوانستم دراز بکشم ولی بالاجبار باید دراز میکشیدم. یکی دو روز کسی سراغم نیامد. تا اینکه دوباره آمدند و مرا با خود بردند. فرمی جلوی من گذاشتند و از بیرمقی فرم روی زمین افتاد. وقتی در روی صندلی خود را جابجا میکردم پایم رفت روی فرم. بازجو یقه ام را گرفت و با پرخاشگری گفت: "من دیگه از تو سوال نمیکنم, ما اطلاعات زیادی از تو داریم و بلبل هم حرف می زنه و سهم آنرا هم به تو می زنیم." پانسمانچی از باز کردن پانسمان امتناع کرد. دوباره با پاهای پانسمان مرا به تخت بستند و دو نفری شروع به زدن کردند. بعد مدتی کوتاه دست و پایم را باز کردند و رفتند. بسیار بیحال شده و کمرم بشدت درد میکرد, طوریکه نمی توانستم راست شوم. دو پانسمانچی آمدند دوباره پانسمان را عوض کردند و با احترام مرا به راهرو بردند. از درد پشت نمی توانستم به پشت دراز بکشم و از درد کمر به پهلو. روز بعد مرا به بهداری بردند و آمپولی تزریق کردند. درد کمرم قابل تحمل شد.
پ- ضربه دونفره با کف دست بطور همزمان به دو طرف صورت:
روز بعد مرا به اتاقی بردند و روی صندلی نشاندند. گفتند: " میدونی برای چی ترا به اینجا آوردیم؟ گفتم: "چه میدونم . " باز جوگفت: "تو گوش شنوا نداری و میخواهیم گوشهایت را کر کنیم." بعد دو نفری شروع کردن به سیلی زدن, یکی با دست چپ و دیگری با دست راست بطور همزمان. این ضربات مثل جرقه ای بود در مخم. هربار که می زدند میگفتند:" نه, نشد, باهم نبود." تا اینکه در آخرین ضربه, جا خوردم. با خوشحالی گفتند:" حالا برق گرفتش."  مدتی روی صندلی نشسته بودم. بعد از آمد و رفت تعدادی مرا دوباره به برگرداندند.
ت - کتک زدن چند نفره:
زمان بطور کلی از دستم رفته بود و نه شب مشناختم و نه روز. روزی مرا به اتاقی پر از پتو بردند. دم در اتاق محسن رضائی اسمم را پرسید. اسمم را گفتم. او گفت:" اسم مستعارت چیست؟"  گفتم:" من اسم مستعار ندارم." یکی از بازجوها از من پرسید: "شناختی کیه؟" صدای نکره محسن رضائی که تقریبا برای همه شناخته شده بود. گفتم:" نه, چه میدونم من که چشمام بسته است." محسن رضائی با آن صدای نکره اش گفت: " کم خورده ببریدش زبانش را باز کنید." با این وجود مرا بدون کتک به راهرو برگرداندند. غروب همان روزدوباره مرا با خود بردند.
ث - بستن و آویزان کردن:
مرا به اتاقی بردند که تخت نداشت. فکرکردم, مرحله تخت بستن تمام شده و دیگر از شلاق و کابل خبری نیست. اما شلاق زدن به نوعی دیگر ادامه پیدا کرد. دستهایم را دستبند زدند و با طنابی به حلقه ای در سقف وصل کردند. طناب را به اندازه ای کشیدند تا پنجه های باهاییم با زمین تماس داشته باشد. بعد شروع کردند با شلاق به پشتم زدن. شلاق زدن بطور متناوب تا شب ادامه داشت و شب همانطور آویزان ماندم. پای راستم بشدت درد میکرد تنها می توانستم پنجه پای چپم  راروی کف زمین بگذارم. نزدیکیهای صبح  دونفر مرا باز کزده و روی زمین گذاشتند. اینکار دوبارتکرار شد. دیگر فرمی و پرسشی در کار نبود. تا مرحله دیگری از شکنجه شروع شد.
ج - بستن قپانی همزمان آویزان کردن:
این نوع شکنجه بسیار طاقت فرسا بود. آنها یک دست مرا از بالای سر به پشت میبردند و دست دیگرم را از پشت کمر به دست دیگرم با دستبند می بستند و به روش قبلی با طناب به سقف وصل می کردند. هر چند دقیقه یا ساعتی می آمدند و چند ضربه به بالای بازوی دستم می زدند و می رفتند. چند ساعتی به همین حالت ماندم. از شدت درد کلافه شده بودم و آرزوی مرگ  تمام وجودم را گرفته بود. با مشت آخری به بالای بازویم, از شدت درد بخود پیجیدم اما نمی توانستم حرکت کنم. بازجو گفت:" دستهایش بیحس شده بازش کنید." دو نفر پهلوی مرا گرفتند و طناب و دستبند را باز کرده ومرا در زمین نشاندند و بعد به راهرو برگرداندند. از شدت درد نمی توانستم دستهایم را تکان دهم احساس میکردم دستهایم دارند لمس می شوند. غذا خوردن برایم مشکل شده بود. یک روز دراز کش ماندم. تا اینکه بار دیگر مرا قپانی کرده و به سقف بستند. و رفتند. شدت درد مرا آشفته و کلافه کرده بود. تا اینکه از زیر چشم بند صندلی را دیدم با تلاش و درد زیاد صندلی را بسوی خود کشیدم و بالای آن رفتم. با این وجود درد و آشفتگی تخفیف پیدا نکرد. فکری بسرم زد و تصمیم گرفتم خود را خفه کنم. سر خودم را دور طناب که اندازه صندلی آزاد شده بود انداختم و از صندلی پریدم ولی اتفاقی نیافتاد. درد امانم را گرفت. اینبار تصمیم گرفته بودم کتفهایم را بشکنم که بازجو داخل شد و گفت:" خودت را می خواهی بکشی؟ گفتم:" نه, دیوانه شدم و میخوام از دست دستام راحت شم." او صندلی را برداشت و رفت. بعد از لحظه ای بازجو با چند نفر برگشت. هیجان در بین بازجوها بالا بود. یکی از آنها گفت:" با این چکار میکنید. این با اون فرق داره, اگر این بمیره به درسر میافتیم. میرم به بالا گزارش بدم."  او رفت و دیگران ساکت شدند. دو نفر مرا باز کرده و به راهرو برگرداندند. ( وقتی که در بند زندان اوین بودم, با شنیدن خودکشی حسن جمالی عضو هیات تحریریه و مسئول نشریه کار, یاد حرفهای بازجو افتادم و برایم کاملا محرز شد, که حسن جمالی زیر شکنجه شهید شده است.) اینبار واقعا دستهایم بی جرکت و کمرم نیز تا شده بود. دیگر نمی توانستم با دستهایم حتا غذا بخورم. بعد از لمس شدن دستهایم از اتاق شکنجه خبری نبود.
بی خوابی:
بی خوابی یکی از شیوه های رایج در زمان بازجوئیست. بعد از لمس شدن دستها و افت شدید وزن و کمر درد نزدیک 3 ماه درراهرو ماندم. صدای بلند مداحی تبلیغات جنگ از رادیو و ضبط مدام برقرار بود. همچنین در راهرو باید به پشت دراز می کشیدم و هر چند دقیقه نگهبان بالای سرم ظاهر میشد و با پا به پهلویم میزد تا خواب نباشم. دراز کشیدن مدام یکی از شکنجه های جسمی است که سیستم فیزیولوژی بدن را بهم میزند. زدن مداوم جشم بند, شب و روز را فقط از طریق اذان حدس می زدم. در کل زمان را فراموش کرده بودم. بعد از مدتی احساس کردم قبلم از سینه ام دارد بیرون می زند, دستم را بی اختیار روی سینه ام گذاشتم و نشستم. نگهبان رو سرم حاضر شد و گفت:" چه شده؟" گفتم:" قلبم داره از جاش درمیاد." رفت و یک لیوان آب آورد. بسیار دردآور بود. بعد از این اتفاق مرا به هواخوری در بالای ساختمان بردند. راهرو کاملا خالی شده بود و من تنها در راهرو مانده بودم.
در آخرین روزی که قرار بود به زندان اوین منتقل شوم برای ساعتی مرا به سلول بردند و در آن سلول توانستم چشم بند را از چشمانم بردارم. وقتی به اوین رسیدم زمین برفی بود.ع 

No comments:

Post a Comment