gallery image

Saturday 6 June 2020

شکنجه تا دم مرگ, در احکام شرعی" جمهوری اسلامی": بخش دوم


 شکنجه تا دم مرگ در "احکام شرعی" جمهوری اسلامی
قسمت دوم: شکنجه های روحی
شکنجه های روحی ابعاد بسیار وسیعی دارد که در نگاه اول بعضی از آنها, در ظاهر در حد شکنحه بحساب نمی آیند ولی اگر در پروسه شکنجه قرار گیرند اثرات آنها ظاهر میشوند, بنا بر تعریفی که از شکنجه های روحی می شود کرد, میتوان چنین خلاصه نمود: " شکنجه هائی که باعث اختلالات عصبی شده و شخص را از تصمیمات آگاهانه دور و سلولهای عصبی مغز غیر ارادی تحریک و در جهت خواسته های محرک ( بازجو), هدایت میشوند." در بعضی موارد شکنجه های روحی الزاما  با شکنجه جسمی همراه نیست و تنها تصوری از ترس شکنجه جسمی در ذهن زندانی بوجود می آورند. اطلاعاتی که توام با تهدید و گاهن با دلسوزی ریاکارانه از طرف شکنجه گر به دیگر زندانی داده می شود, در صورت نزدیکی اطلاعات به واقعیت, پروسه بی اعتمادی شروع و زندانی در پذیرش اطلاعات ساخته و پرداخته بازجو دچار شک و تردید می شود در این حالت برای زندانی  دو راه قابل تجسم است, یا باید خود را برای شکنجه های جسمی آماده کند و یا در مقابل خواسته های شکنجه گر تسلیم شود. با شروع تائید اطلاعات, تلقین جای خود را در ذهن زندانی باز و در  صورت ادامه روند, پروسه یقین و اعتماد به بازجو, هموار می شود.
از اولین دقایق دستگیری, رفتاربیرحمانه توام با شقاوت ماموران, به فرد بازداشتی اینطور وانمود می شود که راهی جز تسلیم نداشته و انتظار کمک و همراهی مردم را نیز باید به فراموشی بسپارد. برای روشن شدن موضوع, سعی می کنم,  مراحل مختلف را بصورت عملی و تفکیک شده بیان و از مطالب تئوریک صرف دوری کنم.
1- چشم بند
هدف از چشم بند زدن در حقیقت خارج کردن فرد زندانی از دنیای بیرون است. چشم بند به زندانی تلقین می کند که ارتباطش با دنیای خارج قطع شده و از کمکهای احتمالی جامعه محروم است. در این حالت زندانی  از احساس بینائی  محروم و مجبور می شود به حافظه, بخصوص به حدس و گمان متکی شود, در چنین وضعیتی امکان خطا در محاسبات موقعیت جدید بیشتر می شود. زندانی مجبور است, در جاهائی قدم بگذارد که برایش ناشناخته است و به هر راهی که کشیده میشود, حرکت کند. وقتی که بمن چشمبند زندند, احساس تنهائی کردم و موقعیت خود را از طریق صدای اطراف و صحبتها و پرسشها ترسیم میکردم. وقتیکه مدت چشمبند طولانی شد زمان را گم کردم و هر لحظه در انتظار اتفاق ناگهانی و ناشناخته بودم که هیچگونه تصوری بجز دلهره از آن نداشتم ونمی دانستم به کجا ختم خواهد شد.
2- آلبوم عکس
افرادیکه انفرادی دستگیر می شوند در مراحل بازجوئی, میتوانند براحتی از وجود و عواقب آن خلاص شوند. اما در دستگیرهای گروهی آلبوم می تواند بر برداشتهای ذهنی تاثیر گذارد و پیامهائی بر زندانی الغا کند. آلبوم, تعداد دستگیر شدگان را جدی می نمایاند و امکان درز اطلاعات را در ذهن زندانی تقویت میکند. از نظر بازجو مهم این نیست که زندانی همه آنها را بشناسد. بلکه بازجو می خواهد به زندانی تلقین کند که ما امکان زیادی برای کسب اطلاعات داریم. وقتیکه آلبوم را بمن نشان دادند. عکسهائی دیدم که کاملا ناشناخته بودند و حتا ممکن بود عکسهائی از  زندانیان سابق و یا غیر زندانی باشند. با این حال, تعداد زیاد عکسها یک چیزی را در ذهن من تداعی کرد و آن این بود که تعدادی دستگیر شده اند که ممکن است مرا شناسائی کنند. فکری که بسرم زد, انکار شناخت, حتا عکس خودم بود , با این وجود,  بسیار نگران و ذهنم کاملا مشوش شده بود. همش فکر میکردم, چه اطلاعاتی رو شده و من باید چکار کنم. با شدت و زمان شکنجه ها و همچنین پرسشهای تکراری, حدس میزدم, بازجوها به اطلاعاتی در رابطه با من دست پیدا کرده اند, اما هنوز مطمئن نیستند و می خواهند از زبان من بشنوند. این علائم و برخوردها بمن کمک میکردند تا فکرم را منسجم نگاه داشته و با تمرکز فکر, شکنجه های جسمی برایم قابل تحمل می شدند.
3 – تهدید به احضار و شکنجه اعضای خانواده
صدای پسر بچه ای را در زمان بازجوئی شنیدم که می گفت: مرا برای چه به اینجا آوردید, با من چکار دارید؟"
مرا بر روی صندلی نشانده بودند, بازجو بعد از آنکه مطمئن شد, من صدای بچه را شنیدم. گفت: " اگر حرف نزنی ما مادرت را به اینجا می آوریم. تو طاقت شلاق خوردن مادرت را داری؟ بیرحم." من یکه خوردم و با شنیدن پسر بچه فکر کردم حرفشان جدیست. با این حال عکس العملی نشان ندادم. با اینکه تصور میکردم آوردن مادرم برای آنها بسیار درسر ساز خواهد بود. با اینحال تصور احضار مادرم بسیار عذاب آور بود, با زحمت زیاد توانستم خودم را کنترل کنم. هرچند چنین اتفاقی پیش نیامد, ولی این تهدید تا آخر بازجوئی مرا آزار می داد.
4 – تلقین لو رفتن
یکی از متداولترین شکنجه های روحی در دستگیری دسته جمعی تلقین و شستشوی مغزی است. تلقین خیانت همقطاران یکی ترفندهای بسیار مهم روند شکنجه روحیست. اطلاعاتی درست و نادرست و هر چند مبهم, میتواند تاثیرات عمیقی بر افکار زندانی داشته باشد. بازجو سعی میکند اطلاعات گرفته شده از فرد را با اطلاعات عمومی و محلی در هم آمیزد و در مورد زندانی دیگر بکار گیرد. بنا به موقعیت زندانی باز جو سعی می کند, این مجموعه اطلاعات را به کسی منتصب کند که مورد اعتماد فردیست که زیربازجوئی قراردارد, تا بدینوسیله اعتماد شخص را متزلزل کرده  و با ایجاد تنفر توام با ترس به اطلاعات جدید دست پیدا کند. اگر بازجو در این هدف موفق شود مرحله شستشوی مغزی شروع  و  زندانی را تا مرحله همکاری کامل می کشاند. بعنوان مثال, باز جو با اشاره با اسم مستعار و یکسری اطلاعات می گوید:"  او بریده و داره مثل بلبل حرف می زنه و تمام اطلاعات را میده. تو هم حرف بزن و خودتو نحات بده. ما نمی خایم زیر شلاق حرف بزنی."  با این حرف سه گانه, بازجو به زندانی تلقین میکند که بتو خیانت شده و ما بتو در صورت حرف زدن رحم میکنیم در غیر اینصورت زجر خواهی کشید. اگر زندانی با شنیدن  اطلاعات بازجو مرعوب شده وحس خیانت کند و نتواند جایگزینی پیدا کند, اعتمادش به فرد مورد نظر خدشه دار شده  و تلقین جای خود را به یقین در ذهن زندانی میدهد و احتمال همکاری ناخواسته و یا داوطلبانه برای دادن اطلاعات قوت می گیرد. هر چند زندانی که مرعوب نشده و با وجود قبول برخی فاکتورها از قبیل توان متفاوت مقاومت فردی در زیر شکنجه و معیارهای شخصیتی و ارزشهای جمعی, باز از اثرات منفی روحی خلاص نمی شود. بنابراین آگاهانه از اعتماد بر بازجو دوری و اطلاعات داده شده توسط بازجو را مورد بررسی قرار می دهد. برای روشن شدن موضع لازم است به سه مورد اشاره کنم.
مورد اول:
بعد از اتمام بازجوئیها در کمیته مشترک, روزی دسته جمعی ما را به شعبه 6 اوین می بردند. در صف متوجه ( ر) شدم. خود را به او رساندم. به او گفتم:" حواست جمع باشه, ما فقط باهم آشنا و هم محل هستیم و رابطه ای غیر از آشنائی معمولی با هم نداریم." نگهبان متوجه شد و هر کدام از مارا به گوشه ای برد و گفت:" چرا باهم صحبت کردید وچه بهم گفتید؟" آنروز  ما را در گوشه ای از راهرو نگه داشتند. فردای آنروز مرا  دوباره به شعبه بردند, ( ر) هم آنجا بود. او را به داخل شعبه بردند و مرا نیز دم در شعبه نشاندند. صدای ( ر ) را شنیدم که گفت:" ما فقط همدیگر را میشناسیم و در مورد او دروغ گفتم." او را زدند ولی او همچنان روی حرفش ایستاد. بعد مرا بدون سوالی به سلول برگرداندند. وقتی در اتاق در بسته با هم روبرو شدیم. ( ر ) بمن گفت:" بازجو می گفت, اون خیلی مقاومت کرد و بالاخره او را هم شکستیم و اقرار کرد که زمانی مسئول تو بوده و من با اینکه باور نمی کردم با این حال مجبور شدم تائید کنم و نه بیشتر." در جواب گفتم :" آنها رکب زدند و حرفهائیکه از دیگری شنیده اند به اسم من جا زدند. اگر غیر از این بود ترا در شعبه 6 با رد حرفهای قبلی ول نمی کردند. در ثانی زوم کرده بودن روی اسم مستعارم و در مورد تو هیچگونه صحبتی نشد." همدیگر را باردیگر درآغوش گرفتیم.
مورد دوم: زمانیکه مرا به سالن عمومی منتقل کردند. بنا به رسم زندانیان همه برای خوش آمدگوئی بطرفم آمدند. در این موقع ( ج ) بطرفم آمد و مرا در بغل گرفت. من در گوش او گفتم من ترا نمی شناسم. او از من ناراحت شد و رفت. یکروز بعد حجت پیشم آمد و گفت:" (ج ) از تو ناراحته و میگه مرا تحویل نگرفت." گفتم:" نه من از او ناراحت نیستم فقط  میخواستم بگم که بازجوها چیزی در مورد ارتباط گذشته ما نمی دانند. اگه او گفته که مرا می شناسه میتونه زیرش بزنه و بگه, او را نمیشنا سم." بعد از مدت زمانی دوباره با ( ج ) هم صحبت شدم. او گفت:" امکان ندارد آنها همه چیز را در مورد من و تو می دانستند و گفتند تو همه چیز را اقرار کردی." این تلقین و تنفر هنوز هم او را رها نکرده بود. تا اینکه گفتم:"  کسی که معرف ما به هم بود, شاید گفته باشه و بازجوها به تو تلقین کردن که من گفته ام, در صورتیکه اسم تو هیچوقت در پیش من برده نشد. عکس تو هم  در آلبوم بود, و من گفتم, هیچکدام را نمی شناسم."  او که به همکاری معرف ما دو نفر با بازجوها اطمینان داشت, از اینکه گول بازجو را خورده, خود را سرزنش می کرد.
مورد سوم: جحت نادم شده بود و در بازجوئیها رفتار خوبی نداشت و در شناسائی سایر زندانیان بخصوص ( ر) با بازجوها همکاری کرده بود. هنوز بعد از سالها زندگی در خارج از ایران, هنوز نتوانسته یا نخواسته خود را ازوضعیتی که در مرحله بازجوئی داشته رها کند. او در محفلی ادعا کرده بود که بازجوها او را ( منظور منم ) برای شناسائی به  زندان شهرستان بردند. در صورتیکه چنین اتفاق محال و تنها ساخته ذهن وی در اثر یقین به ادعاهای پوچ بازجو می تواند باشد. بعدا مشخص شد که خود او برای رودرروئی با برخی از زندانیان به شهرستان برده شده است. بدون هیچگونه تردید, این ادعا موجب کدورت بین من و دستانم گردید و موجب ناراحتی های عصبی و بی اعتمادی در من شد. در ضمن رفقا و دوستانی به من انتقاد می کردند و می گفتند که تو با شناخت کافی از دوران بازجوئی حجت چرا از او حمایت و با او مراوده داری. من که شدیدترین شکنجه ها را با تمام وجود لمس کرده بودم  به  قدرت و توانائی افراد در مقابل شکنجه معتقدم می گفتم:": شکنجه های سیستماتیک طاقت فرساست و هر فرد بنا به وضعیت جسمی و روانی و همچنین آگاهی و شناخت رفتارهای متفاوتی در زیر شکنجه دارد. شکنجه آدم را مریض میکنه و مسلما رفتارش مثل زمانی که سالم باشه فرق می کنه. درثانی ما اجازه نداریم به گناه اعتراف و همکاری زیر شکنجه, او را محکوم کنیم و به ناراحتی های روحی و روانیش اضافه کنیم و مهر تائید به شکنجه بزنیم"
5 – دراز کش با چشمبند و بیخوابی
از فشارهای جسمی که دراز کشیدن مداوم و بیخوابی به فرد تحمیل می شود, بگذریم. فشارهای روانی بسیار مخربی به همراه دارد. در این حالت نتنها سیسم فیزیکی بدن دگرگون و تحلیل می رود, عوارضی همچون ناراحتیهای قلبی و عضلانی همراه با سردردهای مزمن که مستقیما بر مغز فشار وارد میکند, بهمراه می آورد و آدم را بمرز جنون می کشد. وقتی من در راهرو بمدت چند ماه دراز کش بودم. چند بار ناراحتی قلبی بهم رخ داد. شب و روز برایم یکسان شده بود. فکر میکردم در خلا ماندم. واقعا فراموش کار شده بودم. بعضی وقتها میخواستم گریه کنم و بعضی وقتها می خواستم داد بزنم اما از بیحالی توان داد زدن نداشتم. فقط بفکر خودکشی بودم. آزادی خود را در  مرگ میفهمیدم. نه آینده می دیدم و نه جستن از این وضعیت. مثل فردی بودم که در قعر دریا, قلطان است.
6 – ناراحتیهای روانی بعد از آزادی
وقتی از زندان آزاد شدم نمی دانستم خوشحال باشم یا غمیگین. از یکطرف آزادی از زندان مرا به آغوش گرم خانواده امیدوار میکرد و از طرف دیگر با ناراحتی های روانی روبرو می شدم. کابوس کشتار ضد بشری جمهوری اسلامی و شکنجه خودم و رفقایم هنوز هم مرا آزار می دهد. بعد از آزادی از زندان می خواستم انتقام بگیرم اما چطور نمی دانستم. از تماس با افراد ترس داشتم. از تعریف و تمجید رفقائی که دستگیر نشده بودند و یا کسانیکه مقاومت من در زیر شکنجه را مشاهده بودند خوشحال نمی شدم. برعکس از دیدن خانواده های جانباختگان احساس شرم میکردم بخصوص وقتی چهره افسرده آنان را می دیدم به فکر فرو می رفتم, بخصوص وقتیکه با سوالی همچون همه را اعدام کردند تو چطور شد آزاد شدی؟ سلسله اعصابم بهم می ریخت و جرات نمی کردم داستان زندانی شدنم و نوع برخورد در زندان را شرح دهم,.مجبور می شدم, خودسانسوری کنم. ماندن در جامعه مرا عذاب می داد. حتا خودم را به داستانی که هر زندانی بعد از آزاد شدن موظف به معرفی بود, معرفی نمی کردم تا دوباره مرا به زندان برگردانند, چه بسا در اینراه موجب ناراحتی خانواده ام بودم.
ادامه دارد

No comments:

Post a Comment